سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ساکت می گردد تا سلامت بماند و می پرسد تا بفهمد . [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 86 آذر 22 , ساعت 4:38 عصر

بنام خدا
بیاد مهدی (عج)

سلام.
من رضا هستم. البته اسمم رضاست.
بچه ها همه جوری صدام میکنند. آقا رضا ، سید رضا ، آقا سید رضا ، رضا ، سید و............. .
البته خودم آقا رضا را بیشتر از همه دوست دارم.
قراره از این به بعد من به عنوان مسئول سایت مجموعه فرهنگی مکتب المهدی (عج) فعالیت کنم. به قول آقا محمد دربون مکتب خونه
حدود یک هفته ای هست که شیخ حسین این موضوع را بهم گفته و اینکه تا حالا طول کشیده به دلیل اختلاف سلیقه ها و نظرهای من و شیخ بود.
نظر شیخ این بود که همون رویه و روش قبل (ملا و بروبچ مکتب خونه) ادامه پیدا کنه ولی من گفتم : از عهده ی من برنمیاد چون نوشتن دو چیز میخواهد :
1. قلم خوب
2. دل و قلب خوب

که من بدبخت هیچ کدوم رو ندارم ، حالا باز آقا محمد که بود قلم خوبی هم داشت دل و قلب صاف و ساده ای هم داشت ، اما من...............
خلاصه اینکه قرار شد کار از حالت خیالی و تخیلی بیاد بیرون و حالت رسمی تری به خود بگیره.

چند تا نکته مهم هست که باید عنوان بشه:

1. عزیزانی که قبلا از طریق ایمیل با ما در ارتباط بودند توجه داشته باشند که آدرس ایمیل (پست الکترونیک) قبلی عوض شده است. آدرس قبلی متعلق بود به شخص آقا محمد (مسئول قبلی) که با اسرار ایشون اون آدرس پاک و حذف شد البته دلیلش رو هم نگفتند.
پس عزیزان از این تاریخ به بعد نامه های خود را به آدرس:        maktab_almahdi_1377@yahoo.com   ارسال نمایند.

2. دوستانی که قبلا با این وبلاگ به هر طریقی ارتباط داشته اند و یا لوگو یا لینک ردوبدل شده بوده با عرض معذرت تمامی لوگوها و لینک ها پاک گردیده شدند این دوستان هم میتوانند لینک و یا لوگو وبلاگ مکتب خانه را پاک کنند. البته اگر مایل به همکاری با افراد جدید هستند حتماً اطلاع دهند. با تشکر

3. ملالی نیست جز دوری ما از آقا امام زمان (عج)

و اما در پایان و برای شروع رسمی این وبلاگ به اطلاعیه زیر توجه فرمایید:

جلسه هفتگی 
مجموعه فرهنگی مکتب المهدی (عج) 
با موضوع : زبان و طریقه صحبت کردن
سخنران : حجت الاسلام و المسلمین احمدی
زمان : جمعه 23 آذر ماه 1386 ساعت 18 الی 19:30
مکان : اصفهان - خوراسگان - کوچه شهید حسین قضاوی - جنب اداره آب - منزل حاج محمود شفیعی
مجموعه فرهنگی مذهبی مکتب المهدی (عج)


پنج شنبه 86 آذر 15 , ساعت 6:44 عصر

بنام خدا

بیاد مهدی (عج)

سلام....
دیشب رفتم پیش ملا و با هم دیگه کلی صحبت کردیم...
از همه جا و همه چیز با هم دیگه گفتیم...
حدود پنج ساعت داشتیم با هم گپ میزدیم ولی اصلا خسته کننده نبود بلکه برعکس ، احساس تازگی و شادی کردم...
خلاصه اینکه قرار شد امروز آخرین آپ من در مکتب خونه انجام بشه...
تازه بهم اجازه دادند که هرجور که میخواهم بنویسم....
منم به یاد قدیما دوست دارم در این آخرین نوشته مکتبیم ام.17 باشم....

این آخرین نوشته ام.17 است... خیلی نوشتن رو دوست دارم و مطمئنا ادامه هم خواهم داد ولی نه در مکتب خونه...
چون نوشتن در مکتب خونه یه خصوصیاتی نیاز داره که ام.17 اونها رو نداره...
نمیدونم چرا اینقدر خوشحالم و احساس سبک بودن میکنم...
احساس میکنم یه وزنه ی 171717 کیلویی رو از رو دوشم برداشتند.....
احساس میکنم دارم پرواز میکنم....
احساس میکنم

در ضمن در مورد دربون جدید مکتب خونه هم با ملا صحبت کردم....
اونجوری که ملا میگفت ، دربون جدید آمادگی خودشو برای انجام این مسئولیت اعلام کرده ولی قراره شنبه معرفی بشه....
منم به نوبه ی خودم برای این دوست عزیز آرزوی موفقیت میکنم....

و اما آخرین جمله های ام.17 :
از دوستانی که قبلاً باهاشون بودم
( عزیزانی مثل : عبدالرحمن عزیز ، الیاس جونم ، سمانه و آمنه خانم که همیشه به یادشون بودم و هستم ،‏خانم پروانه ، مجید شیطونه ، محسن کوچولوی عزیزتر از جانم و.................) یه خواهش دارم:
تو رو خدا حلالم کنید.... اگه بدی در حقتون کردم یا باعث ناراحتی شماها شدم تو رو جان عزیزترین کسی که دوست دارید حلالم کنید
خواهش دوم:
برام دعا کنید.... خیلی به دعاهای شما نیاز دارم تا به هدف و راهی که در پیش گرفتم برسم....

و اما حرف آخر:

خدایا دارم میام

                                 خداجون دارم میام 

 
سه شنبه 86 آذر 13 , ساعت 3:56 عصر

                                                                 بنام خدا

                                                             بیاد مهدی (عج)

ملا : خوب درس امروز هم تموم شد... در صورتی که تکرار و تمرین نداشته باشید مطمئنا فراموش خواهید کرد...
اگه کسی سوالی داره میتونه بپرسه در غیر اینصورت التماس دعا......
محمد : اجازه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ملا : بگو محمد جان.....
محمد : اگه اجازه بدید میخواهم چند دقیقه ای وقت کلاس و بچه ها را بگیرم و چند کلمه ای صحبت کنم....
ملا : در رابطه با درسه؟؟؟
محمد : نه.... ولی خیلی مهمه....
ملا : از نظر من موردی نداره ولی باید دید بچه ها موافق هستند یا نه..........

بروبچ : خیالی نیست ما که این همه صبر کردیم چند دیقه هم بیشتر صبر میکنیم.... بگو ممد جون... بگو ببینیم چی میخوای بگی....

محمد : بنام خدا و بیاد مهدی (عج)
برای اینکه بیش از این مزاحم وقتتون نشم سریع و بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب....
همونطور که میدونید چند روز پیش طبق ملاقاتی که با ملا داشتم قرار شد من تا دیگه دربون مکتب خونه نباشم....
بعد از موافقت ملا ، بروبچ مکتب خونه حرفها و شایعات مختلفی ساختند....
یکی میگه : تو هم بی وفا شدی... یکی میگه نکنه خبریه شیرینی ما یادت نره... یکی میگه بهتر که میخوای بری....
خلاصه اینکه هرکسی یه چیزی میگه و یه جور برداشت میکنه...
من الان میخوام بی پرده و با سادگی و صداقت دلیل واگذاری دربونی مکتب خونه ر ا اعلام کنم.... :

راستش خیلی فکر کردم ، در مورد وظیفه ای که به گردنم هست....
دیدم من نمیتونم این مسئولیت بزرگ را به خوبی به سرانجام برسونم...
به این نتیجه رسیدم که مسئول دربون مکتب خونه باید خیلی محکم و ورزیده باشه ولی من خیلی ضعیف و ناتوانم.....
الان هم میخوام اول برم خودم رو محکم کنم و بعد مسئولیت های به این سنگینی رو بپذیرم...
دیگه خسته شدم............. خسته ی خسته....
میخواهم کمی هم به فکر خودم باشم.... میخواهم خودخواه باشم... خودخواه خودخواه خودخواه..................................

طبق قراری که با ملا گذاشتم قرار شده تا آخر این هفته دربون جدید معرفی بشه و منم تا آخر هفته با شما مکتبی های عزیز هستم....
ضمناً قرار شد اگه تا آخر هفته مسئول جدید هم معرفی نشد من در هر صورت بروم...

فقط یه خواهش :
حلالم کنید....
دعا کنید تا به او برسم...
یا علی............................. 
  
              


یکشنبه 86 آذر 11 , ساعت 9:19 صبح

بنام خدا

بیاد مهدی (عج)

تَق تَق....
ملا : بفرمائید داخل...
محمد : با اجازه... سلام آقا
ملا : سلام آقا محمد... وقتت بخیر.... خوبی؟؟؟
محمد : ممنون... من خوب بودم...
ملا : احسنت... مرحبا... خوب بگو ببینم چی کار داری که این موقع اومدی اینجا؟؟؟
محمد : راستش.... راستش من بلد نیستم مقدمه چینی کنم ، پس اجازه بدید زود برم سر اصل مطلب...
ملا : انشاءالله خیر است... بگو پسرم....
محمد: اومدم استعفا بدم...
ملا : از چی؟؟؟ از زندگی خوب بده... از همین الان تو مرده ای...خوبه؟؟؟
محمد : نه... دارم جدی میگم... دیگه نمیتونم دربون باشم... دیگه توانش رو ندارم... آخه دربون بودن زور و قدرت میخواد که من ندارم...
ملا : پاشو... پاشو برو مثل اینکه باد خورده به سرت... حالت خوب نیست؟؟؟
محمد : باور کنید دارم جدی میگم... دیگه نمیتونم...
ملا : آخه مگه چی شده؟؟؟ کسی چیزی گفته؟؟؟ قراره اتفاقی بیفته که ما خبر نداریم؟؟؟
محمد : نه... ولی دیگه از عهده من بر نمیاد... شاید در آینده بتونم دلیلش رو بهتون بگم... ولی الان نه...
ملا : آخه تو با من هفته پیش صحبت کردی... قرار شد استوار و محکم بایستی.... پس کجا رفت اون اراده و استقامت و صبرت؟؟؟
محمد : هنوز هم میگم... حاضرم بایستم کار کنم ولی میدونم که دیگه مثل سابق نمیتونم.... آخه دربون بودن یه نیروی خاصی میخواهد که دیگه تو وجود من نیست... باید برم چند وقتی ورزش کنم و خودم را بسازم...
ملا : نه.... نمیتونم بپذیرم.... مگه اینکه یه دلیل محکم تر بیاری....
محمد : آخه نمیتونم بگم... اصلاً مگه خود شما همیشه نمیگید ببینید وظیفه تون چیه و همون رو انجام بدید؟؟؟؟ خوب من هم وظیفه ام را در دربون بودن ندیدم... چون از عهده من بر نمیاد... آدمای بهتری هم هستند... وظیفه من در حال حاضر چیز دیگری است....
ملا : میشه بگی وظیفه ات چیه؟؟؟
محمد : علم آموزی...
ملا : .............................میتونی از همین الان پست دربونی رو تحویل بدی....فقط باید قول بدی که نری.........
محمد : حتماً.... من تازه شما را پیدا کردم.... من در کنار شما به این نتیجه رسیدم... کجا برم بهتر از اینجا؟؟؟
ملا : فقط چند روزی بهم فرصت بده تا یه کسی رو پیدا کنم بذارم دربون بشه.... چون هیچ دوست ندارم با این همه تبلیغی که از مکتب خونه در بین بچه ها شده دوباره دربش بسته بشه...
محمد : چشم...
ملا : موفق باشی... التماس دعا...
محمد : یا علی      

                                         
پنج شنبه 86 آذر 8 , ساعت 6:26 عصر

بنام خدا

بیاد مهدی (عج)

این جمعه را هم به انتظار او خواهیم نشست...

                                  انتظار


<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ